به نام خالق عشق

روزمرگی های محیا

به نام خالق عشق

روزمرگی های محیا

به نام خالق عشق

سلام به همه ی علاقه مندان به زندگی
من محیا هستم..
یه شاعر و نویسنده کوچیک
دوست دارم نوشته هاو روزمرگی های پرفرازو نشیبمو اینجا به اشتراک بزارم
شاید به نظر براتون جالب بیاد
امیدوارم از ثانیه ثانیه های نفس کشیدنتون لذت برین
دوستدار شما محیا

طبقه بندی موضوعی

بارون

سه شنبه, ۲۱ آبان ۱۳۹۸، ۱۰:۳۱ ب.ظ

نمیدونم الان کجایی!

اسمت چیه!

موهات چجوریه

نمیدونم به چی داری فکر میکنی و تو فکرت کدوم دختره

بارون میاد...

شدید...

جوری که دلم میخواد برم زیر بارون و خیس خیس بشم

بچرخمو گریه کنم و حالم خوب شه

میدونی...خیلی این روز بارونی دلم میخواست تو هم بودی

میومدی پیشم

باهم اینجا چایی میخوردیم

تو منو میخندوندی و من سرمو میذاشتم رو شونه هات

تویهم میگفتی چقدر دوستم داری

منم تو گوشت میگفتم که عاشقتم

بارون شدت گرفته!

باد میاد و یه ذره سرده

کاش بودی و خودمو تو بغلت جا میکردم

کاش بودیو یهو دستمو میکشیدی و میبردیم زیر بارون

داد میزدی خدایا شکرت واسه این همه نعمت

شکرت واسه این وروجک

کاش بودی و میگفتی پاشو ببرمت بیرون بعد میرفتیم و مثه دیوونه ها تو این هوای سرد بستنی میخوردیم

کاش بودی یهو زنگ میزدی که دارم میام پیشت

مامانم همیشه میگه با حلوا حلوا گفتن دهن شیرین نمیشه

کاش ها رو فراموش کن

پاشو بیا

الان ...

زیر همین بارون!!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۸ ، ۲۲:۳۱
mohadese moghadam

مامان جوان=مامان شاد

سه شنبه, ۲۱ آبان ۱۳۹۸، ۱۰:۱۳ ب.ظ

بعضی وقتا به مامانم میگم آخه من چه گناهی کردم که تو این سن باید یا مریض بودن تورو ببینم یا مریض بودن بابا رو

  • این جمله ای بود که امروز از زبون یک دختر دانشجوی 21ساله شنیدم
  • دختری که ناراحت بود از اینکه چرا اختلاف سنی زیادی با پدر و مادر تحصیل کردش داره

یه نگاه به زوج های دور و برم انداختم

اکثرا 5سال و حتی بیشتر بود که ازدواج کرده بودن

یا خونه داشتن یا ماشین و یا هردو

دلیلشونم برای بچه دار نشدن این بود که هزینشو ندارن

در مقابل هم بودن کسایی که بعد یکی دوسال ازدواج،با داشتن خونه یا ماشین ویا هیچکدوم بچه دار شده بودن

و عاشقانه برای اومدن بچشون برنامه ریزی کرده بودن و با اومدنش زندگیشون رنگ و بویی تازه گرفته بود

بعضی ها چه ظلم بزرگی رو مرتکب میشن

چه در حق خودشون و چه بچه ای که قراره وارد زندگیشون بشه

بچه ها نیاز اصلیشون از والدین پول نیست

چون در ابتدا اصلا نمیدونن پول چیه!!!

اونا مهم ترین چیزی که بهش احتیاج دارن،جوونی وحوصله والدینه

تو سنین نوجوانیشون اونا میخوان با شما دردودل کنن

میخوان باهاشون به مسافرت برین وبگردین و خسته نشین

هیچ بچه ای دوست نداره زمان ناتوانی پدر یا مادرش رو ببینه

یه نگاه که به زندگی اونایی که زود بچه دار شدن میکنم

میبینم بچه جز برکت چیز دیگه ای رو وارد زندگیشون نکرده

این جمله همش تو گوشمه؛

پسرم با ما بزرگ شد،تو سختی هامون بود!

فرزندشون از اونا بهترین چیزهارو نخواسته و بچه های خیلی مقاوم تری هستن نسبت به سختی های زندگی

حالا شما حساب کن یه پدر ومادری بخوان برای راحتی بچشون،اول هی پول جمع کنن و هی از زمان بچه دار شدنشون بگذره

جدا از اینکه این پول ها ممکنه مبلغ بسیار زیادیش صرف هزینه دکتر زنان و داروها وآزمایش های بارداری بشه

بچه ای که در سن30سالگی یک مادر و چه بسا بیشتر از این بدنیا میاد

وقتی که به سن 20 میرسه جز بی حالی و بی حوصلگی از یه مادر چیزی نمیبینه

صحبت من با اون دسته از آدماییه که با عقب انداختن بارداریشون اکثرا پشیمونن که چرا اینقدر دیر بچه دارشدن و برای بچه دوم به سرعت اقدام میکنن

این کوچولو خودش روزیشو با خودش میاره،فقط کافیه یکم به خدا اعتماد داشته باشیم.

پ ن:پدر و مادر معنای واقعی فرشته هستن و قصد من از نوشتن این مطلب دیدگاهم نسبت به فرزندآوری در سن مناسب بود ولاغیر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۸ ، ۲۲:۱۳
mohadese moghadam

کلاس عشق قسمت نهم

چهارشنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۷، ۰۱:۱۸ ق.ظ


یکم دودل بودم

قرار بود وارد محیطی بشم که سپهرم اونجا بود

این یعنی دوباره یادش دوباره فکرش

نمیدونم چرا

ولی یکم دوست داشتم نرم

سپهر اگه منو میخواست خب یه کلمه بهم میگفت

چرا باید منتظرش باشم

چرا باید فکرمو درگیرش کنم

نکنه اصلا متاهله و من دارم میبازم؟

نه من دستشو دیدم

حلقه نبود

فقط یه انگشتر مشکی دست راستش بود

بارون گرفته

چه حس خوبی داره واقعا

قدم زدن زیر بارون و آرزو کردن

برعکس همیشه اینبار آرزو نکردم سپهرو داشته باشم

آرزو کردم مردی بیاد سراغم که خوشبختم کنه

حتی اگه اون مرد سپهر نباشه

رسیدم خونه و رفتم تو اتاقم

سریع لب تابو روشن کردم

اسمشو تو اینترنت سرچ کردم

"سپهر شهبازی"

چند تا مقاله نوشته بود و وبلاگم داشت

هروقت که بهش فکر میکردم انرژیم برای بهتر شدنه آیندم بیشتر میشد

اصلا دوست داشتم بیشتر درس بخونم

بیشتر برم بالا

بیشتر بدونم

سپهر یه حس رقابت بهم میداد

کتابای قدیمی رو درآوردم

یاد اون موقع ها افتادم که اصطلاحات عامیانه انگلیسی رو ازش میپرسیدم

یه بار که امتحان داشتیم،خیلی ازش ناراحت بودم

بین خودمو خودم باهاش قهر کرده بودم

سوالارو جواب دادم و برگه رو دادم بهش

تو کلاس قدم میزد و هرکسی که سوال داشت جواب میداد

گوشیمو از کیفم در آوردم،رفتم تو تلگرام و شروع کردم به جوک خوندن

خندیدم

از ته دل خندیدم

داشتم سعی میکردم که بیخیالش باشم

یهو برگشت سمت من و با اشاره بهم گفت گوشیتو بزار تو کیفت

با یه اخم که بهت میگفت شیطونی نکن

کیفشو گذاشته بود روی نیمکت ما

سرمو تکیه دادم به کیفش

دلم ازش گرفت

برگه ها رو جمع کرد

آخره کلاس بود

هی نگام میکرد و سعی داشت از دلم در بیاره اینهمه غصه رو

کلاس تموم شدو خداحافظی کردیم

هوا تاریک شده بود

زنگ زده بودم آژانس بیاد دنبالم

ده دقیقه بود که منتظر بودم اما خبری نبود

سپهر از آموزشگاه اومد بیرون و یه راست رفت سمت ماشینش

تا نشست منو دید

منتظر موند

تبلتشو در آورد و شروع کرد به کار کردن باهاش

یه چشمش به تبلت بودو یه چشمش به من

ده دقیقه دیگه هم گذشته بود و خبری از آژانس نبود

ماشینشو روشن کرد

شیشه هاشو داد پایین

تو همین بین آژانس منم اومد

از جلوی آموزشگاه رفتم به سمت ماشین و سوار شدم

سپهر هم راهنما زد و بعد ازما حرکت کرد و رفت

خیلی "چرا"تو ذهنم بود...

حالا از اون ماجرا دوسال گذشته و من هنوز جوابی برای این چراهای ذهنم پیدا نکردم

میترسم...

اگه همه ی این ماجرا های پیش اومده فقط توهمات خودم بوده باشه چی؟!

اگه اصلا دلش پیش یکی دیگه باشه....!!!

اون موقع دیگه چیزی از "من" نمیمونه

من؛

اون موقع،من نیستم

یه آدمم که از یه سوراخ دوبار نیش خورده و دیگه نایی برای ادامه دادن نداره.

یه آدم شکسته شده که تو این قمار عاشقانه باخته

بدم باخته....!!!

برای کلاس رفتن خیلی دو دل شده بودم

چیکار باید میکردم که زندگیمو نبازم....

یهو با صدای اذان به خودمم اومدم

تمام شبو فکر کرده بودم و حواسم نبود به گذر زمان

پاشدمو وضو گرفتم تا نمازمو بخونم

خدا همیشه کمکم کرده

*خدایا زندگیمو سپردم دست خودت*

بعد نماز دیگه نخوابیدم

رفتم رو بالکن

هوا گرگ ومیش بود

یه نفس عمیق کشیدمو خداروشکر کردم

من دیگه نمیخواستم بشکنم

نمیخواستم یه پسر که هنوز نمیدونستم رفتاراش،دلیل دوست داشتن منه یا نه باعث دلسردیم از زندگی بشه

((ادامه دارد...))

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۷ ، ۰۱:۱۸
mohadese moghadam

رکاب بزن و زندگی کن

سه شنبه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۷، ۰۹:۲۰ ب.ظ

تو تلاطم های زندگی یه دوچرخه سوار باش و سعی کن بدون کمکی رکاب بزنی

رکاب بزن و از زندگیت لذت ببر...

از میون ماشین ها با سرعت عبور کن و بهشون لبخند بزن!

هروقت هم دیدی آدمایی جلوی راهتو گرفتن، بوق دوچرختو فشار بده وبا صدای زینگ آگاهشون کن

هرجا دیدی چراغ قرمز شده از دوچرخت پیاده شو

کنار بغلت بگیرش و از خط عابر پیاده رد شو

بدون که برای تو هیچ محدودیتی وجود نداره

چون تو یه دوچرخه سواری که داره بدون کمکی رکاب میزنه

#محدثه_مقدم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۷ ، ۲۱:۲۰
mohadese moghadam

کلاس عشق قسمت هشتم

دوشنبه, ۵ شهریور ۱۳۹۷، ۰۶:۲۵ ب.ظ

صبح حرکت کردم سمت آموزشگاه

قبل رسیدنم چند تا نفس عمیق کشیدم

رفتم داخل

سپهر نبود

یه خانومی جاش نشسته بود

رفتم پیشش وسلام کردم

+صبحتون بخیر،بفرمایید امری داشتین؟

-اومدم برای ثبت نام کلاس

+بله یه چند لحظه صبر کنید الان خدمتتون عرض میکنم کجا باید برین

یهو سپهر با عجله اومد داخل آموزشگاه

یه کیف سامسونت قهوه ای هم دستش بود

تا منو دید لبخند زد وسلام کرد

بلند شدم و سلام علیک کردم باهاش

از خانومی که اونجا نشسته بود پرسید کار ایشونو انجام دادین

گفتش نه هنوز دارم انجام میدم

گفتش نمیخواد من درستش میکنم

بهم گفت بفرمایید شما بشینین تا من بیام

تند رفت طبقه بالا

نشستم رو صندلی و با دستام بازی کردم

نگاهمو دوختم به زمین

ایندفعه خیلی راحت تر با دیدینش کنار اومده بودم

آرومتر بودم

تو فکرو خیالای خودم بودم که یهو صدام زد

خانوم رحیمی یه لحظه تشریف میارین!

رفتم پیشش،یه فرم داد و پر کردم

بقولی ورق بازیارو انجام  دادیم

کارام تقریبا تموم شده بودن

زیپ کیفمو بستم که کم کم راه بیوفتم

حس میکردم داره نگام میکنه

بی هوا سرمو بردم بالا که واسه یبارم که شده ببینم این همه به احساسم اعتماد کردم باختم یا برنده بودم

چشم توچشم شدیم

زل زده بود بهم و از نگاهه یهویی من شوکه شد

 خندم گرفته بود

 

با لبخند همیشگیش نگام کرد

ازش خداحافظی کردم

بلند شدو تا دم در بدرقم کرد

+مواظب خودت باش

-ممنون،خدانگهدارتون

+راستی از فردا قرار شد بیاین؟

-بله

+باشه مواظب خودت باش میبینمت

-چشم خداحافظ

((ادامه دارد...))

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۷ ، ۱۸:۲۵
mohadese moghadam

kelas_eshgh

يكشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۷، ۰۱:۰۲ ب.ظ

 

 
 

وچقدر این شعر در وصف این روزهای کلاس عشق بود.... .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۷ ، ۱۳:۰۲
mohadese moghadam

کلاس عشق قسمت هفتم

يكشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۲۷ ق.ظ

از آموزشگاه اومدم بیرون

خوشحال بودم

میخندیدم

تو دلم برای خودم یه جشن بزرگ به پا کرده بودم

واای من دیدمش

خدایا دلم براش یه ذره شده بود

تا خونه پیاده رفتم

هی فکر کردم و فکر کردم

من بازم دیدمت.... چه حس خوبی بود کنارت بودن سپهر

حس کردم تو این مدت انگار یه لحظم فراموشت  نکرده بودم،فقط داشتم تحمل میکردم

چقدر دلتنگت بودم

اندازه یک عمر بی تابی هام با دیدنت تموم شد

رسیدم خونه

گره روسریمو جلوی آیینه باز کردم

لپام گل انداخته بودن

یه خنده عمیقی تو چشمام بود

کاش همیشه باشی سپهر...

تو باعث همه ی حسای خوبه زندگیه منی

یه نفس عمیق کشیدم

بی اختیار گریم گرفت...شاید از خوشحالی

و شایدم از نداشتنت

آخه چرا من

چرا من باید عاشقت میشدم

چرا هنوز روزنه امیدت تو دلم نمرده

چرا هنوز میخوامت

تو داری منو به مرز جنون میرسونی

هق هقم در اومده بود

آخه دیوونه دیدنتم اشکمو در میاره

         ********

چند روز گذشت ولی هنوز خبری از تماس آموزشگاه نبود

گفتم حتما سرشون شلوغه

روز ها گذشت،گذشت وگذشت...

یهو دیدم چند هفته منتظرم

دلمو زدم به دریا

زنگ زدم...

یه بوق....دو بوق....سه بوق.....

+الو،سلام بفرمایید

-سلام،خسته نباشید،من رحیمی هستم.اومدم آزمون دادم برای تعیین سطح .قرار بود با من تماس بگیرین

+خانوم ما اینجا باکسی تماس نمیگیریم به شما میگیم که در چه تاریخی تماس بگیرین برای شروع کلاساتون

-نه،شما گفتین که تماس میگیرین با من

+شما قبلا اینجا کلاس میومدین؟

-نه ولی قبلا آقای شهبازی استادم بودن

+بهتون نگفتن در چه سطحی باید تشریف بیارین؟

-نه،فقط گفتن ما خودمون تماس میگیریم.

+آها بله،من ازتون معذرت میخوام

.ما با دانش پژوهامون تماس نمیگریم ولی چون شما قبلا شاگرد آقای شهبازی بودین ایشون گفتن که باهاتون تماس میگیریم تا تعیین سطحتونو بهتون بگن،ببخشید تو این مدت معطل شدین،میتونین از هفته آینده تشریف بیارین برای شروع کلاس ها

-خواهش میکنم،بله حتما.خیلی ممنون خداحافظ

تلفنو قطع کردم و...

یجورایی گیج بودم

سپهر میخواسته بهم زنگ بزنه پس چرا اینکارو نکرد

شایدم واقعا سرش شلوغ بوده

ادامه دارد.....  .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۷ ، ۰۰:۲۷
mohadese moghadam

کلاس عشق قسمت ششم

دوشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۷، ۰۲:۵۸ ب.ظ

اومدم خونه

یکم حالم گرفته بود دوباره یادش افتاده بودم و این داشت منو اذیت میکرد

قرار بود برای تعیین سطح بریم،ریما یه مشکلی براش پیش اومد که نمیتونست بیاد

مجبور بودم تنها برم.نزدیک آموزشگاه شدم قلبم تند میزد،تنم یخ کرده بود.

بیرون در موندم تا یکم حالم بهتر شه بعد برم

استرس داشتم ودلیلشم نمیدونستم

رفتم داخل و مستقیم رفتم پیش همون خانومی که قرار بود ازم آزمون بگیره

اون آقا هم اونجا نشسته بود.

وای

نه...

سپهر بود

آخه چرا اینجاست

دستام....پاهام...قلبم....

وای نه من

منه بیچاره....

خیلی خدا خدا کردم که آروم باشم

بخاطر همینم اصلا باهاش حرف نزدم

هی ریز ریز نگام میکرد،انگار که میخواست منو بشناسه

خانوم منشی بهم گفت که برم اتاق مدیردپارتمان زبان تا ایشون بیان ازم تعیین سطح کنن

رفتم بالا و خیلی سعی کردم خودمو کنترل کنم و آروم باشم

چندتا نفس عمیق کشیدم ومنتظر موندم

سپهر اومد داخل

نمیدوستم مدیر دپارتمان شده

سلام و احوال پرسی کردیم

+خوب هستین؟چقدر چهره شما برای من آشناست

-شما قبلا استادم بودین

+کجا؟

-آموزشگاه سفیر

دیدم خیلی داره فکر میکنه بیشتر براش توضیح دادم

-بخاطر تداخل کلاسام مجبور بودم کلاس پسرا بیام بشینم،کنکور داشتم،یادتون اومد؟

+آهاااااا،آره.چقدر تغییر کردی،چه خبرا؟الان چیکار میکنی؟

-دانشجو ام

بعد از اینکه مصاحبه کردیم قرار شد بهم زنگ بزنن

+خب شمارتونو که داریم تماس میگیریم باهاتون

راستی چندسالت بود؟

-20

+نه خیلی خوب موندی میخواستم بزارمت تو بخش نوجوان ها،نه خوب موندی.

هردو خندیدیم

درو برام باز کرد

+مواظب خودت باش

-باشه چشم ممنون

+قربونت،مواظب خودت باش،میبینمت.

-ممنون خداحافظ

ادامه دارد....


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۷ ، ۱۴:۵۸
mohadese moghadam

کلاس عشق قسمت پنجم

دوشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۷، ۰۲:۴۷ ب.ظ

بعد از چند ماه فکر سپهر تقریبا  از سرم افتاد

چند تا خواستگار اومده بودن و رفته بودن

آمادگیه ازدواجو نداشتم،باید یکم دیگه میگذشت...

زود بود که یکی بیاد...

دروغ چرا؛هنوز یکم امید ته دلم زنده بود که شاید منو میخواد،شاید دنبالم میگرده...

کنکور دادمو دانشگاه شهر خودمون تو رشته نرم افزار قبول شدم

دانشگاه باعث میشد که کلا از فکر سپهر بیام بیرون،مشغلم زیاد بود و از این بابت خوشحال بودم...

بعد از اینکه سه ترم از درسامو پاس کردم تصمیم گرفتم دوباره برم کلاس زبان ولی نه اونجایی که سپهر کار میکنه.

یه روز بعد کلاس آخرم با دوستم  ریما رفتیم تا یه آموزشگاه ثبت نام کنیم.

نزدیک آموزشگاه شدیم دوباره یاد قدیم افتادم

یاده سپهر...

یاده خنده هاش....

یاده چشماش....

یادی که همیشه هرکاری میکنم تا یادم نیاد......

شاید آتیش عشق خاکستر بشه ولی هرگز خاموش نمیشه.

یه آهی کشیدم و رفتم داخل

از منشی سوال کردیم که شرایطشون چجوریه گفتن باید بریم قسمت کلاس ها

یه آقایی تو قسمت زبان بزرگساالان نشسته بود که خیلی به نظرم شبیه سپهر اومد

داشتیم میرفتیم به اون سمت که یهو پاشدو رفت.

با خانومی که اونجا نشسته بود درباره شرایط و زمانهای کلاس صحبت کردیم و قرار شد دو روز بعدبریم برای تعیین سطح.

ادامه دارد....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۷ ، ۱۴:۴۷
mohadese moghadam

کلاس عشق قسمت چهارم

دوشنبه, ۱۴ خرداد ۱۳۹۷، ۱۱:۲۵ ب.ظ

براش نوشتم اگه عاشق باشی واقعا همینطوره...

نشستم گوشه اتاق

اشک هام در اومده بودن

خداااایاااا دیگه چیکار باید میکردم...

خسته شده بودم؛بلاتکلیفی داشت دیوونم میکرد

شبا بیخوابی میزد به سرم؛از پشت پنجره کوچه رو نگاه میکردم.

چشماامو مییبستم

میرفتم تو رویای داشتنت؛من دارم  کنارت قدم میزنم،تو دستامو گرفتی.

من چقدر کنارت خوشحالم؛چقدر ما به هم میایم...

یهو با صدای بوق ماشین همه ی ابرهای خیالم پاک شد...

چقدر سخته یکیو دوست داشته باشی و هیچ کاری از دستت برنیاد...

چند روزی گذشت...

خیلی پر بودم،من تو برزخی بودم که خودم ساخته بودمش

تصمیم گرفتم بلند شم

این ابر تیره رو از رو زندگیم بردارم و بشم همونی که همیشه پر انرژی بود

پیج سپهرو آنفالو کردم و برای اینکه دیگه پیگیرش نباشم یه مدتی از اینستاگرام خداحافظی کردم.

خیلی سخت بود اما شد...

دیگه شعرای غمگین گوش ندادم،دیگه نرفتم کلاس زبان،دیگه بهش فکر نکردم...

من حق نداشتم خودمو تو آتیش عشق بسوزونم،من باید از این خیال که شااااااید دوستم داره بیرون میومدم و این اتفاق افتاد..........


ادامه دارد....

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۹۷ ، ۲۳:۲۵
mohadese moghadam