به نام خالق عشق

روزمرگی های محیا

به نام خالق عشق

روزمرگی های محیا

به نام خالق عشق

سلام به همه ی علاقه مندان به زندگی
من محیا هستم..
یه شاعر و نویسنده کوچیک
دوست دارم نوشته هاو روزمرگی های پرفرازو نشیبمو اینجا به اشتراک بزارم
شاید به نظر براتون جالب بیاد
امیدوارم از ثانیه ثانیه های نفس کشیدنتون لذت برین
دوستدار شما محیا

طبقه بندی موضوعی

۹ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

کلاس عشق قسمت هشتم

دوشنبه, ۵ شهریور ۱۳۹۷، ۰۶:۲۵ ب.ظ

صبح حرکت کردم سمت آموزشگاه

قبل رسیدنم چند تا نفس عمیق کشیدم

رفتم داخل

سپهر نبود

یه خانومی جاش نشسته بود

رفتم پیشش وسلام کردم

+صبحتون بخیر،بفرمایید امری داشتین؟

-اومدم برای ثبت نام کلاس

+بله یه چند لحظه صبر کنید الان خدمتتون عرض میکنم کجا باید برین

یهو سپهر با عجله اومد داخل آموزشگاه

یه کیف سامسونت قهوه ای هم دستش بود

تا منو دید لبخند زد وسلام کرد

بلند شدم و سلام علیک کردم باهاش

از خانومی که اونجا نشسته بود پرسید کار ایشونو انجام دادین

گفتش نه هنوز دارم انجام میدم

گفتش نمیخواد من درستش میکنم

بهم گفت بفرمایید شما بشینین تا من بیام

تند رفت طبقه بالا

نشستم رو صندلی و با دستام بازی کردم

نگاهمو دوختم به زمین

ایندفعه خیلی راحت تر با دیدینش کنار اومده بودم

آرومتر بودم

تو فکرو خیالای خودم بودم که یهو صدام زد

خانوم رحیمی یه لحظه تشریف میارین!

رفتم پیشش،یه فرم داد و پر کردم

بقولی ورق بازیارو انجام  دادیم

کارام تقریبا تموم شده بودن

زیپ کیفمو بستم که کم کم راه بیوفتم

حس میکردم داره نگام میکنه

بی هوا سرمو بردم بالا که واسه یبارم که شده ببینم این همه به احساسم اعتماد کردم باختم یا برنده بودم

چشم توچشم شدیم

زل زده بود بهم و از نگاهه یهویی من شوکه شد

 خندم گرفته بود

 

با لبخند همیشگیش نگام کرد

ازش خداحافظی کردم

بلند شدو تا دم در بدرقم کرد

+مواظب خودت باش

-ممنون،خدانگهدارتون

+راستی از فردا قرار شد بیاین؟

-بله

+باشه مواظب خودت باش میبینمت

-چشم خداحافظ

((ادامه دارد...))

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۷ ، ۱۸:۲۵
mohadese moghadam

kelas_eshgh

يكشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۷، ۰۱:۰۲ ب.ظ

 

 
 

وچقدر این شعر در وصف این روزهای کلاس عشق بود.... .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۷ ، ۱۳:۰۲
mohadese moghadam

کلاس عشق قسمت هفتم

يكشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۲۷ ق.ظ

از آموزشگاه اومدم بیرون

خوشحال بودم

میخندیدم

تو دلم برای خودم یه جشن بزرگ به پا کرده بودم

واای من دیدمش

خدایا دلم براش یه ذره شده بود

تا خونه پیاده رفتم

هی فکر کردم و فکر کردم

من بازم دیدمت.... چه حس خوبی بود کنارت بودن سپهر

حس کردم تو این مدت انگار یه لحظم فراموشت  نکرده بودم،فقط داشتم تحمل میکردم

چقدر دلتنگت بودم

اندازه یک عمر بی تابی هام با دیدنت تموم شد

رسیدم خونه

گره روسریمو جلوی آیینه باز کردم

لپام گل انداخته بودن

یه خنده عمیقی تو چشمام بود

کاش همیشه باشی سپهر...

تو باعث همه ی حسای خوبه زندگیه منی

یه نفس عمیق کشیدم

بی اختیار گریم گرفت...شاید از خوشحالی

و شایدم از نداشتنت

آخه چرا من

چرا من باید عاشقت میشدم

چرا هنوز روزنه امیدت تو دلم نمرده

چرا هنوز میخوامت

تو داری منو به مرز جنون میرسونی

هق هقم در اومده بود

آخه دیوونه دیدنتم اشکمو در میاره

         ********

چند روز گذشت ولی هنوز خبری از تماس آموزشگاه نبود

گفتم حتما سرشون شلوغه

روز ها گذشت،گذشت وگذشت...

یهو دیدم چند هفته منتظرم

دلمو زدم به دریا

زنگ زدم...

یه بوق....دو بوق....سه بوق.....

+الو،سلام بفرمایید

-سلام،خسته نباشید،من رحیمی هستم.اومدم آزمون دادم برای تعیین سطح .قرار بود با من تماس بگیرین

+خانوم ما اینجا باکسی تماس نمیگیریم به شما میگیم که در چه تاریخی تماس بگیرین برای شروع کلاساتون

-نه،شما گفتین که تماس میگیرین با من

+شما قبلا اینجا کلاس میومدین؟

-نه ولی قبلا آقای شهبازی استادم بودن

+بهتون نگفتن در چه سطحی باید تشریف بیارین؟

-نه،فقط گفتن ما خودمون تماس میگیریم.

+آها بله،من ازتون معذرت میخوام

.ما با دانش پژوهامون تماس نمیگریم ولی چون شما قبلا شاگرد آقای شهبازی بودین ایشون گفتن که باهاتون تماس میگیریم تا تعیین سطحتونو بهتون بگن،ببخشید تو این مدت معطل شدین،میتونین از هفته آینده تشریف بیارین برای شروع کلاس ها

-خواهش میکنم،بله حتما.خیلی ممنون خداحافظ

تلفنو قطع کردم و...

یجورایی گیج بودم

سپهر میخواسته بهم زنگ بزنه پس چرا اینکارو نکرد

شایدم واقعا سرش شلوغ بوده

ادامه دارد.....  .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۷ ، ۰۰:۲۷
mohadese moghadam

کلاس عشق قسمت ششم

دوشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۷، ۰۲:۵۸ ب.ظ

اومدم خونه

یکم حالم گرفته بود دوباره یادش افتاده بودم و این داشت منو اذیت میکرد

قرار بود برای تعیین سطح بریم،ریما یه مشکلی براش پیش اومد که نمیتونست بیاد

مجبور بودم تنها برم.نزدیک آموزشگاه شدم قلبم تند میزد،تنم یخ کرده بود.

بیرون در موندم تا یکم حالم بهتر شه بعد برم

استرس داشتم ودلیلشم نمیدونستم

رفتم داخل و مستقیم رفتم پیش همون خانومی که قرار بود ازم آزمون بگیره

اون آقا هم اونجا نشسته بود.

وای

نه...

سپهر بود

آخه چرا اینجاست

دستام....پاهام...قلبم....

وای نه من

منه بیچاره....

خیلی خدا خدا کردم که آروم باشم

بخاطر همینم اصلا باهاش حرف نزدم

هی ریز ریز نگام میکرد،انگار که میخواست منو بشناسه

خانوم منشی بهم گفت که برم اتاق مدیردپارتمان زبان تا ایشون بیان ازم تعیین سطح کنن

رفتم بالا و خیلی سعی کردم خودمو کنترل کنم و آروم باشم

چندتا نفس عمیق کشیدم ومنتظر موندم

سپهر اومد داخل

نمیدوستم مدیر دپارتمان شده

سلام و احوال پرسی کردیم

+خوب هستین؟چقدر چهره شما برای من آشناست

-شما قبلا استادم بودین

+کجا؟

-آموزشگاه سفیر

دیدم خیلی داره فکر میکنه بیشتر براش توضیح دادم

-بخاطر تداخل کلاسام مجبور بودم کلاس پسرا بیام بشینم،کنکور داشتم،یادتون اومد؟

+آهاااااا،آره.چقدر تغییر کردی،چه خبرا؟الان چیکار میکنی؟

-دانشجو ام

بعد از اینکه مصاحبه کردیم قرار شد بهم زنگ بزنن

+خب شمارتونو که داریم تماس میگیریم باهاتون

راستی چندسالت بود؟

-20

+نه خیلی خوب موندی میخواستم بزارمت تو بخش نوجوان ها،نه خوب موندی.

هردو خندیدیم

درو برام باز کرد

+مواظب خودت باش

-باشه چشم ممنون

+قربونت،مواظب خودت باش،میبینمت.

-ممنون خداحافظ

ادامه دارد....


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۷ ، ۱۴:۵۸
mohadese moghadam

کلاس عشق قسمت پنجم

دوشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۷، ۰۲:۴۷ ب.ظ

بعد از چند ماه فکر سپهر تقریبا  از سرم افتاد

چند تا خواستگار اومده بودن و رفته بودن

آمادگیه ازدواجو نداشتم،باید یکم دیگه میگذشت...

زود بود که یکی بیاد...

دروغ چرا؛هنوز یکم امید ته دلم زنده بود که شاید منو میخواد،شاید دنبالم میگرده...

کنکور دادمو دانشگاه شهر خودمون تو رشته نرم افزار قبول شدم

دانشگاه باعث میشد که کلا از فکر سپهر بیام بیرون،مشغلم زیاد بود و از این بابت خوشحال بودم...

بعد از اینکه سه ترم از درسامو پاس کردم تصمیم گرفتم دوباره برم کلاس زبان ولی نه اونجایی که سپهر کار میکنه.

یه روز بعد کلاس آخرم با دوستم  ریما رفتیم تا یه آموزشگاه ثبت نام کنیم.

نزدیک آموزشگاه شدیم دوباره یاد قدیم افتادم

یاده سپهر...

یاده خنده هاش....

یاده چشماش....

یادی که همیشه هرکاری میکنم تا یادم نیاد......

شاید آتیش عشق خاکستر بشه ولی هرگز خاموش نمیشه.

یه آهی کشیدم و رفتم داخل

از منشی سوال کردیم که شرایطشون چجوریه گفتن باید بریم قسمت کلاس ها

یه آقایی تو قسمت زبان بزرگساالان نشسته بود که خیلی به نظرم شبیه سپهر اومد

داشتیم میرفتیم به اون سمت که یهو پاشدو رفت.

با خانومی که اونجا نشسته بود درباره شرایط و زمانهای کلاس صحبت کردیم و قرار شد دو روز بعدبریم برای تعیین سطح.

ادامه دارد....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۷ ، ۱۴:۴۷
mohadese moghadam

کلاس عشق قسمت چهارم

دوشنبه, ۱۴ خرداد ۱۳۹۷، ۱۱:۲۵ ب.ظ

براش نوشتم اگه عاشق باشی واقعا همینطوره...

نشستم گوشه اتاق

اشک هام در اومده بودن

خداااایاااا دیگه چیکار باید میکردم...

خسته شده بودم؛بلاتکلیفی داشت دیوونم میکرد

شبا بیخوابی میزد به سرم؛از پشت پنجره کوچه رو نگاه میکردم.

چشماامو مییبستم

میرفتم تو رویای داشتنت؛من دارم  کنارت قدم میزنم،تو دستامو گرفتی.

من چقدر کنارت خوشحالم؛چقدر ما به هم میایم...

یهو با صدای بوق ماشین همه ی ابرهای خیالم پاک شد...

چقدر سخته یکیو دوست داشته باشی و هیچ کاری از دستت برنیاد...

چند روزی گذشت...

خیلی پر بودم،من تو برزخی بودم که خودم ساخته بودمش

تصمیم گرفتم بلند شم

این ابر تیره رو از رو زندگیم بردارم و بشم همونی که همیشه پر انرژی بود

پیج سپهرو آنفالو کردم و برای اینکه دیگه پیگیرش نباشم یه مدتی از اینستاگرام خداحافظی کردم.

خیلی سخت بود اما شد...

دیگه شعرای غمگین گوش ندادم،دیگه نرفتم کلاس زبان،دیگه بهش فکر نکردم...

من حق نداشتم خودمو تو آتیش عشق بسوزونم،من باید از این خیال که شااااااید دوستم داره بیرون میومدم و این اتفاق افتاد..........


ادامه دارد....

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۹۷ ، ۲۳:۲۵
mohadese moghadam

کلاس عشق قسمت سوم

يكشنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۷، ۰۷:۱۰ ب.ظ

یکی دوهفته ای گذشت...

یه روز یه پست از شازده کوچولو گذاشتم

_گل پرسید:داری چیکار میکنی؟

+شازده کوچولو گفت:انتظار میکشم

_که چی بشه؟

+که عزیز تو بشم...

****
اون روز خیلی دلم گرفته بود،از اینهمه انتظار دیگه خسته شده بودم.گوشیمو گذاشتم کنار،رفتم که یه هوایی به سرم بخوره.پر بودم از بغض...چقدر دیگه باید میگذشت تا این روزای دلتنگی تموم بشن!

گوشیمو برداشتم اینستا رو چک کنم؛پست جدیدم یه کامنت  داشت

از سپهر بود..."نه اصلا اینطوری نیست،این حرفا فقط تو داستان هاست"

براش نوشتم اگه واقعا عاشق باشی دقیقا  همینطوره...






۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۷ ، ۱۹:۱۰
mohadese moghadam

کلاس عشق قسمت دوم

يكشنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۶، ۰۶:۳۹ ب.ظ

بعد از چند ماه دوباره دیدمـــش...

اوایل میرفتم وپستایی که میذاشت رو نگاه میکردم تا اینکه یه روز صفحشو شخصی کرد

یه پیج ساختگی درست کردم و براش درخواست فرستادم،اونم قبول کرد.یه مدت با اون دنبالش کردم ولی دیدم خیلی سخته برام که ببینم پستای این صفحمو لایک میکنه

خب صفحه ماله من بود ولی اسمم نبود...

خیلی منتظر بودم که برای دنبال کردن صفحم درخواست بده!اما خبری نبود.سپهر هر روز پستای جدید میذاشت و من بیشتر دلتنگش میشدم.

یه روز دلمو زدم به دریا وبهش درخواست دادم،اونم بلافاصله قبول کردو برای من درخواست فرستاد.

خیلی خوشحال بودم،نمیدونم چرا ولی احساس میکردم خیلی نزدیک تر شدم بهش

توپیجش عکسای مختلفی از خودشو گذاشته بود،وقتی میدیدمش کلی ذوق میکردم؛قربون صدقش میرفتم،نازش میدادم،تودلم میمردم براش.

کار هر روزم شده بود چک کردن صفحه اینستاگرامش.همش منتظر بودم یه عکسی بزاره که توش بگه دوستم داره؛اما خبری نبود...هر وقت ناامید میشدم تو دلم میگفتم شاید نمیخواد جلوی بقیه شاگرداش بهم بگه!

گاهی اوقات مینشستمو عکساشو کنار عکسای خودم میذاشتم که ببینم قیافه هامون بهم میاد...

سپهر صورتش کشیده بود و موهای پرپشت و مشکی  داشت که هربار یه حالتی میذاشتشون.

با اون قدبلند و چشمای  درشت وگیراش قبل از اینکه حرفی بزنه دل دخترا رو میبرد چه برسه که بخواد باهاشون صحبت کنه؛بخاطر همین چیزا زیاد با دخترا رابطه خوبی برقرار نمیکرد؛نه اینکه بخواد بد باشه؛نه،فقط باهمشون گرم نمیگرفت.

سپهر روزی دوسه تا پست میذاشت؛درباره زبان،عکس خودش وخیلی چیزای دیگه

هرروزی که یه پست میذاشت منم تا پایان اون روز حتما یه پست میذاشتم ومنتظر میشدم که لایکش کنه.

گاهی اوقات که پستم رو لایک نمیکرد خیلی غصه میخوردم،اما برای دلخوشیم میگفتم شاید ندیده...

((ادامه در آینده))


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۶ ، ۱۸:۳۹
mohadese moghadam

کلاس عشق قسمت اول

پنجشنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۶، ۰۹:۱۸ ب.ظ
دوسالی بود که کلاس زبان میرفتم،تواین مدت همیشه با یه استاد کلاس داشتیم
اواسط تابستون بود که فهمیدم قراره استادمون عوض بشه
وای آخه چراااااا
نههههه
+استاد نمیشه شما ترم بعدم باشین؟
-یکم برای پیشرفتتون باید با استادای دیگم کلاس داشته باشین
+حالا کی هست استاد ترم بعد؟
-آقای شهبازی
وای نه...ازش متنفر بودم،مگه میشه اصن با این آقای سرتا سر غرور کلاس داشت!
با زهرا درباره کلاس اومدن کلی صحبت کردم،که قرار شد اون نیادو من برم...
راستش یه جورایی حس کنجکاوی داشتم نسبت بهش و شاید یه حس که میگفت برو وسرشو محکم بکوب به دیوار
بعد دوهفته اولین جلسه کلاس برگزار شد.بخاطر تداخل کلاس ریاضیم مجبور بودم کلاس زبانو با پسرا بشینم.از دراومد تو و بعد از سلام واحوال پرسی کتابو باز کردیم
ریز ریز داشتم نگاش میکردم و تو ذهنم جمله ی واای چقده غیر قابل تحمله رو ب خودم میگفتم
یهو صدام زد شما خانوم،شروع کن به خوندن...
این اولین برخورد ما بود وشاید چشماش اولین جرقه برای یه حس عجیب بود
حسی که هنوزم نتونستم کنترلش کنم
سپهر هرجلسه با حرفاش با لبخندش با چشماااااش خودشو تو دل من جا میکرد.
چجوری نمیدونم اما یه بار به خودم اومدم دیدم پله های آموزشگاهو نمیتونستم بالا برم.
قلبم تند میزد
پاهام میلرزید
تمام تنم بی حس میشد
و فقط با نگه داشتن میله ها،پله رو بالا میرفتم.
اوایل نمیدونستم چی شده،سعی میکردم خودمو آروم کنم اما فکر به حرفای سپهر منو آشوبم میکرد
چند باری با رفتاراش حس اینکه دوستم داره رو فهمیده بودم
کنارم مینشست،نگام میکرد،حواسش به من بود،به بقیه ی استادا گفته بود این بهترین دانش آموزمه
حتی چند باری تو حرفاش گفته بود دوستم داره،گفت تو شبیه آلبالو هستی و من عاشق آلبالوام....
از این حرفا زیاد زده بود بهم...

نمیدونم یه دختر تو سن جوونی چقدر توان داره بهش توجه بشه،ابراز علاقه بشه وبی تفاوت بگذره...
یه مدت توکلاساش یکی از منشیا میومدو با ما مینشست،یه طوری نگام میکرد وحواسش به سپهر بود که چجوری بامن برخورد میکنه...
حتی با اینکه میدونست به اجبار کلاس پسرا میام،بهم گفته بود اگه برات مقدوره کلاس دخترا بیا بشین
از این حرفش خیلی ناراحت شدم وسعی کردم یه جلسه از کلاسو برم کلاس دخترا
قانون کلاس سپهر بود که اگه دیر برسی باید شکلات بدی ولی اگه من دیر میکردم چیزی نمیگفت
یه بار که یه ربعی دیر کرده بودم قبل کلاس شکلات خریدمو رفتم کلاس
قبل از دیدن شکلات گفت بیا داخل
شکلاتو دادم دستش
+عه شکلات خریدی،به چه مناسبت؟
-دیر کردم آخه
+باشه،آخر کلاس پخش میکنیم
همیشه هرکسی دیر میکرد خودش باید شکلاتشو پخش میکرد امااینبار سپهر خودش شکلاتاروپخش کرد
آخرم گفت اینا خیلی خوشمزست من بقیشو میبرم برای خودم
دوترم ازکلاس گذشت..بخاطر کنکور نمیتونستم به کلاسام برسم ومجبور بودم بیخیال کلاس زبانم بشم
دل کندن از سپهر یه سختی داشت
دل کندن از چشماش یه سختیه دیگه
آخرین امتحانمون شفاهی بود
منو یکی از بچه ها رفتیم داخل
بعده امتحان بهم تو خنده گفت دوستت دارم و
برام ارزوی موفقیت کرد و با هم خداحافظی کردیم
بعده اون روز تمام یکشنبه ها وسه شنبه ها غروب دلتنگش میشدم
هرشب ماه آسمون شده بود همدمم
هر شب توبالکن کلی منتظرش میشدم
باهاش حرف میزدم،آرزوش میکردم و...
چندماهی گذشت
یه شب تواینستاگرام شانسی عکسشو دیدم
یه لحظه موندم
من دارم درست میبینم؟!!!
این سپهره!!!
از خوشحالی گریم گرفته بود
باورم نمیشد
بعد از چندماه دوباره دیدمش
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۶ ، ۲۱:۱۸
mohadese moghadam