کلاس عشق قسمت چهارم
براش نوشتم اگه عاشق باشی واقعا همینطوره...
نشستم گوشه اتاق
اشک هام در اومده بودن
خداااایاااا دیگه چیکار باید میکردم...
خسته شده بودم؛بلاتکلیفی داشت دیوونم میکرد
شبا بیخوابی میزد به سرم؛از پشت پنجره کوچه رو نگاه میکردم.
چشماامو مییبستم
میرفتم تو رویای داشتنت؛من دارم کنارت قدم میزنم،تو دستامو گرفتی.
من چقدر کنارت خوشحالم؛چقدر ما به هم میایم...
یهو با صدای بوق ماشین همه ی ابرهای خیالم پاک شد...
چقدر سخته یکیو دوست داشته باشی و هیچ کاری از دستت برنیاد...
چند روزی گذشت...
خیلی پر بودم،من تو برزخی بودم که خودم ساخته بودمش
تصمیم گرفتم بلند شم
این ابر تیره رو از رو زندگیم بردارم و بشم همونی که همیشه پر انرژی بود
پیج سپهرو آنفالو کردم و برای اینکه دیگه پیگیرش نباشم یه مدتی از اینستاگرام خداحافظی کردم.
خیلی سخت بود اما شد...
دیگه شعرای غمگین گوش ندادم،دیگه نرفتم کلاس زبان،دیگه بهش فکر نکردم...
من حق نداشتم خودمو تو آتیش عشق بسوزونم،من باید از این خیال که شااااااید دوستم داره بیرون میومدم و این اتفاق افتاد..........