به نام خالق عشق

روزمرگی های محیا

به نام خالق عشق

روزمرگی های محیا

به نام خالق عشق

سلام به همه ی علاقه مندان به زندگی
من محیا هستم..
یه شاعر و نویسنده کوچیک
دوست دارم نوشته هاو روزمرگی های پرفرازو نشیبمو اینجا به اشتراک بزارم
شاید به نظر براتون جالب بیاد
امیدوارم از ثانیه ثانیه های نفس کشیدنتون لذت برین
دوستدار شما محیا

طبقه بندی موضوعی

۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است

کلاس عشق قسمت نهم

چهارشنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۷، ۰۱:۱۸ ق.ظ


یکم دودل بودم

قرار بود وارد محیطی بشم که سپهرم اونجا بود

این یعنی دوباره یادش دوباره فکرش

نمیدونم چرا

ولی یکم دوست داشتم نرم

سپهر اگه منو میخواست خب یه کلمه بهم میگفت

چرا باید منتظرش باشم

چرا باید فکرمو درگیرش کنم

نکنه اصلا متاهله و من دارم میبازم؟

نه من دستشو دیدم

حلقه نبود

فقط یه انگشتر مشکی دست راستش بود

بارون گرفته

چه حس خوبی داره واقعا

قدم زدن زیر بارون و آرزو کردن

برعکس همیشه اینبار آرزو نکردم سپهرو داشته باشم

آرزو کردم مردی بیاد سراغم که خوشبختم کنه

حتی اگه اون مرد سپهر نباشه

رسیدم خونه و رفتم تو اتاقم

سریع لب تابو روشن کردم

اسمشو تو اینترنت سرچ کردم

"سپهر شهبازی"

چند تا مقاله نوشته بود و وبلاگم داشت

هروقت که بهش فکر میکردم انرژیم برای بهتر شدنه آیندم بیشتر میشد

اصلا دوست داشتم بیشتر درس بخونم

بیشتر برم بالا

بیشتر بدونم

سپهر یه حس رقابت بهم میداد

کتابای قدیمی رو درآوردم

یاد اون موقع ها افتادم که اصطلاحات عامیانه انگلیسی رو ازش میپرسیدم

یه بار که امتحان داشتیم،خیلی ازش ناراحت بودم

بین خودمو خودم باهاش قهر کرده بودم

سوالارو جواب دادم و برگه رو دادم بهش

تو کلاس قدم میزد و هرکسی که سوال داشت جواب میداد

گوشیمو از کیفم در آوردم،رفتم تو تلگرام و شروع کردم به جوک خوندن

خندیدم

از ته دل خندیدم

داشتم سعی میکردم که بیخیالش باشم

یهو برگشت سمت من و با اشاره بهم گفت گوشیتو بزار تو کیفت

با یه اخم که بهت میگفت شیطونی نکن

کیفشو گذاشته بود روی نیمکت ما

سرمو تکیه دادم به کیفش

دلم ازش گرفت

برگه ها رو جمع کرد

آخره کلاس بود

هی نگام میکرد و سعی داشت از دلم در بیاره اینهمه غصه رو

کلاس تموم شدو خداحافظی کردیم

هوا تاریک شده بود

زنگ زده بودم آژانس بیاد دنبالم

ده دقیقه بود که منتظر بودم اما خبری نبود

سپهر از آموزشگاه اومد بیرون و یه راست رفت سمت ماشینش

تا نشست منو دید

منتظر موند

تبلتشو در آورد و شروع کرد به کار کردن باهاش

یه چشمش به تبلت بودو یه چشمش به من

ده دقیقه دیگه هم گذشته بود و خبری از آژانس نبود

ماشینشو روشن کرد

شیشه هاشو داد پایین

تو همین بین آژانس منم اومد

از جلوی آموزشگاه رفتم به سمت ماشین و سوار شدم

سپهر هم راهنما زد و بعد ازما حرکت کرد و رفت

خیلی "چرا"تو ذهنم بود...

حالا از اون ماجرا دوسال گذشته و من هنوز جوابی برای این چراهای ذهنم پیدا نکردم

میترسم...

اگه همه ی این ماجرا های پیش اومده فقط توهمات خودم بوده باشه چی؟!

اگه اصلا دلش پیش یکی دیگه باشه....!!!

اون موقع دیگه چیزی از "من" نمیمونه

من؛

اون موقع،من نیستم

یه آدمم که از یه سوراخ دوبار نیش خورده و دیگه نایی برای ادامه دادن نداره.

یه آدم شکسته شده که تو این قمار عاشقانه باخته

بدم باخته....!!!

برای کلاس رفتن خیلی دو دل شده بودم

چیکار باید میکردم که زندگیمو نبازم....

یهو با صدای اذان به خودمم اومدم

تمام شبو فکر کرده بودم و حواسم نبود به گذر زمان

پاشدمو وضو گرفتم تا نمازمو بخونم

خدا همیشه کمکم کرده

*خدایا زندگیمو سپردم دست خودت*

بعد نماز دیگه نخوابیدم

رفتم رو بالکن

هوا گرگ ومیش بود

یه نفس عمیق کشیدمو خداروشکر کردم

من دیگه نمیخواستم بشکنم

نمیخواستم یه پسر که هنوز نمیدونستم رفتاراش،دلیل دوست داشتن منه یا نه باعث دلسردیم از زندگی بشه

((ادامه دارد...))

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۷ ، ۰۱:۱۸
mohadese moghadam

رکاب بزن و زندگی کن

سه شنبه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۷، ۰۹:۲۰ ب.ظ

تو تلاطم های زندگی یه دوچرخه سوار باش و سعی کن بدون کمکی رکاب بزنی

رکاب بزن و از زندگیت لذت ببر...

از میون ماشین ها با سرعت عبور کن و بهشون لبخند بزن!

هروقت هم دیدی آدمایی جلوی راهتو گرفتن، بوق دوچرختو فشار بده وبا صدای زینگ آگاهشون کن

هرجا دیدی چراغ قرمز شده از دوچرخت پیاده شو

کنار بغلت بگیرش و از خط عابر پیاده رد شو

بدون که برای تو هیچ محدودیتی وجود نداره

چون تو یه دوچرخه سواری که داره بدون کمکی رکاب میزنه

#محدثه_مقدم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۷ ، ۲۱:۲۰
mohadese moghadam

کلاس عشق قسمت هشتم

دوشنبه, ۵ شهریور ۱۳۹۷، ۰۶:۲۵ ب.ظ

صبح حرکت کردم سمت آموزشگاه

قبل رسیدنم چند تا نفس عمیق کشیدم

رفتم داخل

سپهر نبود

یه خانومی جاش نشسته بود

رفتم پیشش وسلام کردم

+صبحتون بخیر،بفرمایید امری داشتین؟

-اومدم برای ثبت نام کلاس

+بله یه چند لحظه صبر کنید الان خدمتتون عرض میکنم کجا باید برین

یهو سپهر با عجله اومد داخل آموزشگاه

یه کیف سامسونت قهوه ای هم دستش بود

تا منو دید لبخند زد وسلام کرد

بلند شدم و سلام علیک کردم باهاش

از خانومی که اونجا نشسته بود پرسید کار ایشونو انجام دادین

گفتش نه هنوز دارم انجام میدم

گفتش نمیخواد من درستش میکنم

بهم گفت بفرمایید شما بشینین تا من بیام

تند رفت طبقه بالا

نشستم رو صندلی و با دستام بازی کردم

نگاهمو دوختم به زمین

ایندفعه خیلی راحت تر با دیدینش کنار اومده بودم

آرومتر بودم

تو فکرو خیالای خودم بودم که یهو صدام زد

خانوم رحیمی یه لحظه تشریف میارین!

رفتم پیشش،یه فرم داد و پر کردم

بقولی ورق بازیارو انجام  دادیم

کارام تقریبا تموم شده بودن

زیپ کیفمو بستم که کم کم راه بیوفتم

حس میکردم داره نگام میکنه

بی هوا سرمو بردم بالا که واسه یبارم که شده ببینم این همه به احساسم اعتماد کردم باختم یا برنده بودم

چشم توچشم شدیم

زل زده بود بهم و از نگاهه یهویی من شوکه شد

 خندم گرفته بود

 

با لبخند همیشگیش نگام کرد

ازش خداحافظی کردم

بلند شدو تا دم در بدرقم کرد

+مواظب خودت باش

-ممنون،خدانگهدارتون

+راستی از فردا قرار شد بیاین؟

-بله

+باشه مواظب خودت باش میبینمت

-چشم خداحافظ

((ادامه دارد...))

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۷ ، ۱۸:۲۵
mohadese moghadam